نینجا



نوه ام، ماهان، رو سپرده اند دست من. دیگر نشستیم با هم یک ساعت جاخوراکی پرنده ها را درست کردیم تا تو فصل سرد سال غذا داشته باشند . بعد بردمش شرکت یک ساعت نشست کار تدوین بچه ها را نگاه میکرد. بچه را میدیدی با بیچارگی تمام از شدت نداری چشمش را دوخته بود به کامپیوتر رندر .

هی نگاه می کرد چه طوری عکس ها از بالا به پایین ریز ریز می آیند. آنقدر آرام و ملتمسانه نگاه کرد تا از آخر ، بچه های تدوین آن بخشی که تدوین شده بود را نشان دادند.

یک ده دقیقه ای بود . دیگر سر بچه گر شد و خندید. کار شرکت ادامه دار بود، و کمی درباره انیمیشن گپی زدیم و رسیدیم به این جا که یک عکس از شخصیت های داستانیشون بهم بدن. فعلا که اسمش را گذاشته اند نهنگ آبی و توآتاها» تا بعد به زودی منتشر شه ، ببینیم چی از آب درمیاد:

توآتا و نهنگ آبی

تصویر بالا، مربوط به توآتاها می شود. آن سمت راستی ، توآتای شاخ دار هست. فعلا که این ها هستند.


این سر زدن هایم به وبلاگ قدیمی شده سالی یکبار. شاید به خاطر نیاز باشد.

دیروز (تمام دیروز) مشغول رندر بخشی از مستندسازیهایم بودم. کار دشواری بود از این جهت که پردازنده کامپیوترم انقدر ظرفیت نداشت سریعتر کار را بیندازد. دیروز و پریروز مشغول بود. در فیلمی آموزشی دیدم که این رندرها برای کامپیوترهایی که در فضای ابری هستند به کسری از ثانیه صورت میگیرند. آنهم با هزینه چیزی حدود یک دلار . برایم مهم آن یک دلار نبود. بیشتر این سوال را داشتم که آیا واقعا مشکل من را حل میکنه؟

در این مدت مشغول مطالعه کتابی مدیریتی شدم . در این کتاب مدیریت جادویی غربی را با مدیریت نین جوت سو ژاپنی مقایسه میکرد. میگفت با توجه به فرهنگ ژاپنی که در فیلم هایش هم مشخص شده که امکاناتی مشابه جادویی برای کسیکه نین جوت سو بلده وجود دارد بهتر است به جای استفاده از magic آمریکایی از کلمه ninjutso بهره ببرند . مثالش هم پنهان شدن یکباره شخص بود که امکان جادویی را در فیلمهای ژاپنی نشان میداد . اینکه چقدر این کلمه برای ما و ژاپنی ها جا افتاده جای بحث دارد اما سوالی که برایم پیش آمده این است که اگر ما ایرانی ها بخواهیم انتخاب کنیم به جای کلمه جادو ، و یا نین جوت سو کلمه دیگری انتخاب کنیم آیا بهتر است یکی از آن دو را انتخاب کنیم و یا کلمه سومی هم مثل علوم غریبه داریم؟


آدم به سن من که می رسه، ناخودآگاه تبدیل می شود به جمع آوری کننده انواع کلکسیون ها. یعنی، من که خودم همینطور بوده ام. الآن که فکرش را می کنم، اگر خانومم نبود تا حالا این کلکسیون ها بزرگتر و ارزشمندتر هم شده بودند.

از انواع کلکسیون هایی که دارم، یکی دم دست ترش انواع کارت های تبلیغاتی دوستان و همکاران هست که حدود 200-300 تا از سال های 1340 به این طرف هستند و از دیگه انواع ماشین اسباب بازی هست که اون ها هم قدمتی در همین حدود دارند. امروز، برای شما یک عکس از چند تا از کارتهام یک جا گرفته ام تا برای شما بگذارم اینجا.

کلکسیون کارت هایم

نخواستم تبلیغات دوستان این جا باشد. این ها سه تا کارت هستند که یکی بالایی مشخص هست مال دفتر هواپیمایی است. وسطی را از سال 1348 دارم که در همان سال ها چاپ شده و دوباره دوستان لطف کرده اند و به من داده اند. سومی هم مربوط به باشگاه کوهنوردی هست که هرچند وقت یک بار آن جا می روم.

حالا فعلا این ها را داشته باشید، تا بعدا برایتان از ماشین های اسباب بازیم بگویم.


+20

قصد دارم یک پویانمایی در کنار کارهای اصلیم منتشر کنم. با پسر برادر در این باره که م کردم به نتایج جالبی رسیدیم. اول می خواستم شخصیت های داستانیم اسم داشته باشند. نظر من به اسم هایی بود که حالا یا آخرشون آ داشت و یا ای. بالکل همه را رد کرد. شروع کرد به گفتن اسم هایی مثل سهراب و شاهزاده داریوش . من گفتم الآن دهه هشتادی ها این اسم ها رو ندارند. می گفت الآن کاربرای اینترنت بد فرم هستند و این اسامی شاعرانه را نمی پذیرند. باید اسم هایی بذارم که حرفای زشت داشته باشد. از اون اسم هایی که با اون ها کارهایم بالای بیست سال شوند. به نظر خودم هم راست می گفت. الآن اسم هایی باید برای کار گذاشت که مثل من نفرت انگیز باشند. کلی خندیدم ، و  بعدش قبول کردم. البته فقط در حد اسم خاص برای عنوان. اصلا از اسم گذاشتن روی شخصیت های کارتونیم منصرف شدم.

بعد پسر برادر ادامه داد که یک راه دیگر برای افزایش بازدید این هست که سر عروسک های کارتونیم را به صورت ذبح داعشی جلوی دوربین ببرم. این یکی حرفش دیگر خیلی من را وادار به خنده کرد. اصلا نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. منکه دلم نمی آید. پسر برادر که اصلا راضی نمی شود کار برای زیر بیست سال درست شود. فعلا که به گذاشتن کمی اسم متفاوت ، ولی تا حدی غیر معمول بسنده کرده ام. فکر نکنم شخصیت داستانیم برای کاراکترهای بالای 12 سال تعریف شود چه برسد به بالای 20 سال .

وحشت


امروز تقریبا اتفاقی متوجه شدم که اینترنت قطعه، ولی اینترانت هست. شرایط پیش آمده، تقریبا غیرمنتظره بود. این اینترانت هم مثل این شده که انگار بین ملت لپ تاپ رایگان توزیع می‌کنند. البته، شاید طوری شود که ماها هم به طریقی وسطشان جا شویم.

عده‌ای در چند روز اخیر، شاید به بهانه کنجکاوی و شایدم ستیزه جویی خواستند حد نظارت را بسنجند و حالا یک سری اکتشافاتی هم صورت بگیرد، که این، واقعا ناراحتم کرد. آخر، این چه کاریست؟ نتیجه این کارها، رسوایی باشد خوب است؟

این روزها بیشتر مشغول نویسندگی هستم. یکی از کارهایم که نوشتن طرح اولیه انیمیشن "توآتاها و پادشاه بد" بود، هم دیگر یک ماه شد که برای یک فستیوال ژاپنی ارسال کرده‌ایم.

Tooatas & Bad King

نویسندگی کار سخت و پرهزینه‌ای هست که شاید هم، میزان اهمیتش خیلی مشخص نباشد. مثلا فرض کنید، نویسندگی از یک خاطره نویسی روزانه شروع می‌شود، تا نویسندگی برای داستان‌هایی که قرار است مخاطب خوبی هم داشته باشند. شاید خاطره نویسی روزانه برای مخاطب نوشته شود، که با یک چند بیتی شعر اضافه کردن به انتها و یا ابتدای آن می‌شود غنای کار را افزود. یا اگر خاطرات برهه خاصی از زندگی در فضای خاصی، مثلا فضای دوره سربازی، باشد، ممکن است هم ماجرا زیاد باشد، و هم داستان‌های خاطرات پیوستگی بیشتری داشته باشند. در این صورت، احتمالا نوشته خاطرات، مخاطب خوبی برای خود پیدا می‌کند. ولی در نویسندگی داستان‌های وما پرمخاطب کار سخت تر است؛ گاهی برای غنای آن‌ها، نه تنها لازم است شعر به آن‌ها افزوده شود، بلکه لازم است علوم مختلف، خلاقیت، انواع استعاره، کنایه و تشبیه نیز به آن بیافزاییم، تا شاید مورد اقبال جمعی قرار بگیرد.

 

پ.ن: برای نویسندگی خصوصا مستند، از کتاب‌ها و اخیرا رسانه‌های مختلف استفاده می‌کنم. یکی از منابع همیشگی من کتاب مثنوی-معنوی مولاناست. اخیرا هم کانالی ویدئویی پیدا کرده‌ام که در آن برخی اشعار مولانا را به صورت تصویری اجرا می‌کنند. کانال پری هست. تقریبا برای همه سلیقه‌ای اشعار مولانا را تدوین کرده‌اند، که از

اینجا می‌توانید آن را ببینید.


قبلا یک بار برای شما از

سفرم به کالیفرنیا گفتم. آن‌جا من و دوستان سعی می‌کردیم خوش بگذارنیم. شب یکی از روزهای آخر دور هم جمع شده بودیم که حسن گفت چراغها را خاموش کنیم تا بخوابیم. ما گفتیم این چه کاری است؟ گفت که من می خواهم بخوابم. همه همینطوری نشسته شروع کردیم به صحبت، در حالی که چراغ ها خاموش بود. حرف به این جا رسید که ببینیم چه کسی به جن بیشتر اعتقاد دارد. بحث در ارتباط با اجنه خیلی گرم شده بود که کسی در زد. یکی از بچه ها (عرفان) همینطور با خنده رفت که در را باز کند که ناگهان جیغش هوا رفت. همه در یک لحظه حیرت کرده بودیم. فقط چیزی که در آن تاریکی دیده میشد صورت پیرزن و پیرمردی بود که تا آن زمان به آن شکل ندیده بودیم. دماغ های آویزان و چهره ای کشیده و عصبانی. ترس برمان داشته بود که یکی جرئت کرد چراغ را روشن کند. بعد دیدیم که حسن و عماد در حال درآوردن ماسک های روی صورتشان هستند. من نفهمیدم که کی حسن بیرون رفت ولی گویا برای دستشویی رفته بود. این ماسک ها هم به قدری طبیعی بودند که واقعا تشخیص صورتک ها از چهره واقعی افراد سخت بود. البته عرفان از آن روز به بعد منتظر بود که تلافی کند ولی هربار بلایی سر خودش می آورد . یادمه یک بار هم وقتی حسن اشتباهی در دستشویی را باز کرد عرفان آن جا بود که عرفان هم از روی نفرتی که از حسن پیدا کرده بود در را طوری محکم روی خود بست که در قفل شد .

بعدترها که به ایران برگشتیم به کتابی هنری برخوردم که یاد میداد چطور از این صورتک ها با سیلی بسازیم. واقعا هم کاربرد دارند . یکی از آن ها را که خیلی سال پیش دیده بودم .

صورت سیلیی


سفر به پاریس

اوایل زندگی جیپ روبازی داشتم که وقتی می‌رفتم دنبال خانومم با اون می‌رفتم. کلا خیلی دوست داشتم اروپایی رفتار کنم. نه فقط اینکه رفتار کنم، دوست داشتم برای چند روز هم که شده با خانومم بریم پاریس و برج ایفل را از نزدیک ببینیم. حتی یک مدتی هم خودم و هم خانومم روی زبان فرانسوی کار میکردیم. عشق من اون زمانی بود که ma femme و mon mari را یاد می گرفتم. هر چیزی مربوط به خانوم، معشوقه و نامزد می شد را روی هوا می قاپیدم.

از چیزهایی که وقتی سن بالا می رود، برایت می ماند آلبومی هست و خاطراتی. گاهی دوست داری برگردی به گذشته و جوانی ولی ممکن نیست. گاهی وقتی به پسرم فکر می کنم ، به تربیتش ، با خودم فکر می کنم که می توانستم اول خودم بهتر تربیت شده باشم . دیگر نصف شب بلند شدم و تنها کاری که می توانستم بکنم ورق زدن آلبوم عکس هایم بود. چیز جالبی که توجهم را جلب کرد یک چیز پوستر مانندی بود که آن اوایل به همسرم داده بودم . به نظر خودم که خیلی ظرافت به خرج داده بودم. می خواستم زندگی خودم و خانومم رو با یک سفر به شانزلیزه تغییر بدم ولی نشد . ارز کم اومده بود و مثل الآن اون موقع هم نتوانستیم بریم پاریس . ولی عکس ها و خاطراتی که باهاش درست کردیم هنوز مونده . خوب و بد.


زیاد بودن برا عکس گرفتن ولی به هر طریق یه عکس ازشون گرفته ام. من با این ماشین ها که الآن فقط جمعشون میکنم کلی خاطره دارم. کلی باهاشون کنار باغچه بازی کرده ام و کلی هم سرشون با بچه ها تو سر و کله هم زده ایم

کلکسیون ماشین اسباب بازی

همه شون برام عزیزن. نمی تونم بگم کدومشون رو از اون یکی بیشتر دوست دارم. هر کدومشون هم با وجود کوچیکی قابلیت های خودشون رو دارن. مثلا یکی میبینی کامیون حمل گاوه، یکی ویژه حمل باره. بعضیاشون هم فی اند. تیکه هاشون از هم جدا میشه و یا توشون چرخ دنده داره. به هر حال من با این ها خیلی بازی کرده ام و همینطوری دوستشون دارم. هنوز هم در حال جمع آوریم. به مرور زمان گذشت نسل ها و تغییر جنس اسباب بازی ها و مدلشون باعث میشه کلکسیونم بیشتر خاص بشه

بعضیاشون رو پدرم خریده ، و مادرم هم در حفظشون کمک کرده. همسر هم تا حالا هرچی تونسته و ماشین داشته به این کلکسیون اضافه کرده. هنوز تو فکر اینم که ویترینشون کنم ولی خرج دکورش زیاد میشه و فعلا دستم خالیه. حالا اون

کارت هام که نیازی به ویترین و فضا ندارن. ولی اینا رو هی جابجاشون کنم چون بعضیاشون پلاستیکی ان


بازار سرپوشیده

مدتی ساکن شاهرود بودم، و بین دانشگاه و خانه راه کوتاهی بود که باید پیاده می رفتم. نزدیک ترین راه برای رفتن به دانشگاه از مسیر بازار سرپوشیده طی می شد. بازار سرپوشیده، جایی هست مثل پاساژهای امروزی، ولی اختصاصی تر و اگر از قدیم حفظ شده باشد، وسیع تر هم هستند. طوری که در مسافت های طولانی مثلا یک وقت میبینی یک دالان یا یک خیابان، به عبارتی، همه یک جنس میفروشند، مثلا راسته کفاشی، فرش فروشی، زرگری و غیره داریم. هر شهر، و خصوصا شهرهای بزرگ یک بازار سرپوشیده دارد، و اگر از وسط بازار، خیابانی رد نکرده باشند، امکان حفظ آنها بیشتر هست؛ چون یکی از امتیازات این بازارها، پیوستگی شان در چندین کیلومتر هست. بازارهای بزرگ قدیمی هم که تا حالا شهرت جهانی پیدا کرده اند، بازارهای تبریز، اردبیل، زنجان، قم، مشهد، کرمان، تجریش تهران و غیره است.

چیزی که در طول مسیر این بازار برایم جلب توجه می کرد، فروش کالاهای فرهنگی، سنتی و صنایع دستی ما بود. مثلا یک جا مغازه مسگری بود که موقع محرم زنجیر ی هم می فروخت. مغازه های زیادی هم مثل پاساژها، پارچه می فروختند. کاربرد بازارهای سرپوشیده به دلیل تهویه مناسبشون بیشتر از پاساژ هست. حتی در این بازارها نان فروشی (مخصوصا برای نان‌های سنتی مثل نان قندی)، ماهی فروشی، میوه فروشی و غیره هم پیدا می شه.

گفتم نان سنتی، یاد نان سنگک افتادم. از ویژگی های شهرهای بزرگ مثل تهران، مشهد، و تبریز مکان های زیادی هست که در اونها این نان ها رو میفروشند. نان سنگک که به دلیل نوع پخت، نوع خمیرگذاری و سبوسی که دارد، در دنیا شهرت جهانی پیدا کرده. چیزی که در مثلا شهر شاهرود از استان سمنان میدیدم، کم بودن فروش این نان ها بود. بعضی ها، نان تافتون (لواش) خراسانی رو تحت عنوان نان سبزواری میفروختند، که خودم ترجیح میدادم به جای نان های نازک اون شهر، این نان رو تهیه کنم. البته، اگر از خراسان رضوی نان مشهدی رو میفروختند هم بیشتر ترجیح میدادم. چون به نظرم همون نان سبزواری هم به نان مشهد نمی رسید.

 

پ.ن: برای بازارهای سرپوشیده ایرانی هم ایده خوبی دارم که همون اول که بازار شروع میشه رو حداقل به یک نان سنتی فروشی اختصاص بدن. اینطوری در مرز بازار سرپوشیده با فضای بیرون یک نانوایی داریم که ترکیب خوبی میشه. البته، دیدم که وسط بازار هم نان میفروشن، ولی اولش که باشه به نظرم بهتره.


گردنبند صورت فلکی

ازدواج من و همسرم خیلی سنتی بود. زن برادرم خواستگاری دختری روستایی از طایفه خودشون رفتند. همسرم لهجه داشت و من دوست داشتم راهش بندازم. در واقع اصلا فارسی یاد نداشت صحبت کند. چند ماه باید روش کار میکردم. میبردمش با مهندس ها و شرکتی ها با بهترین دوستام که باهاشون معاشرت داشتم، تا فارسی یاد بگیرد. بعد، آشپزی بلد نبود. بردمش و زیر دست یک آشپز آمریکایی آموزش گرفت. الآن خیلی ازش راضیم.

یادمه اون اوایل گاهی شب های تابستان رو با هم رو پشت بوم و زیر نور ماه میخوابیدیم. بهش صورت فلکی ها رو نشون میدادم و کلی به آسمان خیره میشدیم. به اون یاد داده بودم که اون ستاره ای که میبینه اول ثابته و بعد حرکت میکنه در واقع ستاره نیست. اون هم کلی شب هایی که خوابم میبرد از ستاره هایی صحبت میکرد که در واقع ستاره نبودند. یک کتاب اطلس ستاره شناسی هم خریده بودیم برای بچه ها تا با اون بزرگ بشن. تابستون ها هوا گرم و مرطوب بود و زمستون ها هم بقدری سرد بودند که کرسی میگذاشتیم. البته معمولا خانه والده من همه جمع میشدند و بچه ها هم آن جا بازی میکردند.

من همسرم را از همان اول باهوش فداکار و شجاع دیدم. حتی وقت هایی که قصد نداشتم دیدن فامیل بروم اون به جای من میرفت. اگر فامیل کمک هم میخواست من به نوعی از طریق همسر کمکش میکردم. خلاصه دیگر من عاشق همسرم بودم.


تیمبوکتو

علاقه خاصی به مناطق عربی و استوایی این زمین خاکی داشته و دارم. جوان تر که بودم سفر به کشورهای خارجی خیلی راحت تر از الآن بود. ما هم برای کشف ناشناخته ها به هرجایی سر میزدیم. از کشور جمهوری آذربایجان گرفته تا کشورهای عربی مثل مصر و تانزانیا.

یکی از کشورهایی که سفر به آنجا برایم خیلی جالب بود، کشور خیلی خیلی آزاد مصر بود. هدف ما از سفر به اونجا تاسیس رومه یا لااقل مجله ای بود که متاسفانه بعد از مدتی آن را رها کردیم. مدتی در قاهره پایتخت مصر بودیم و راجع به تمدن (الحضارة) عربی و اسلامی تحقیق میکردیم. خیلی روزگار گرم و خوبی بود. اگر امروز در این سن و سال باز هم بخواهم سفری بروم حتما یکی از انتخاب های اولم مصر خواهد بود. آنجا که بودیم از عالم حیوانات نیز دیدن کردیم. یادم است مترجم ما هم ایرانی بود و به تمساح ها میگفت نهنگ .

البته در مورد سفر به مصر در فصل تابستان توصیه نمی کنم. وقتی تابستان می شود هوا بقدری گرم است که انگار از آسمان آتش میبارد. من مدتی آنجا بودم و ناخوش شدم. کار تحقیق و رومه هم نگرفته بود و روز به روز زندگی بر ما سخت تر می شد . خیلی مقاومت کردیم، ولی نشد. با پولی که از کارهای اولمان جمع می کردیم گذران زندگی سخت بود. در آخر هم به ناچار تحقیقات و سفرمان را رها کردیم و کم کم برگشتیم ایران.


به من گفتن متنی که برای یک مستند باید بگذاریم را من بنویسم. اولین بار که بهم گفتند پدر خودم را درآوردم که حتی یک کلمه متن هم غیرمستند نباشه. هر جمله از کتابیو و از مصاحبه ای. بد هم نشد. کم شد ، ولی بد نشد.

الآن که عمری از اون موقع میگذرد میبینم اتفاقا اون کارهایی که توی متن نظریات و دیدگاه خودم، مثل داستانی به متن اضافه شده بیشتر مورد توجه بوده. بیننده هدف اصلی رو راحت تر درک کرده. کارهای اولم شبیه مقاله های دانشگاهی میشد. دوست داشتنی هستند، ولی برای یه قشر خاصی میشن.

مستندی که نتواند همه مردم را جذب کند به چه دردی می خورد؟

خودمو میبینم ، منتظرم یک وقت فراغتی پیدا کنم یه کتابی داستانی بگیرم دستم. یا می روم تو سایت دوست عزیزم

داستانانش رو چک می کنم.

داستان های دنباله دار هم ، زمان قدیم تمیزتر بودند. الآن هرجا نگاه میکنم داستان ها دنباله دار ، معمولا دارن به انحراف کشیده میشن. کسایی که جنس خوب رو بخوان، مجبور میشن به همون چند تا قدیمی که قبلا براشون داستان پر میکردند رجوع کنند. این جدیدا مثل داستانان هم دیر به دیر بروز میشن. بعد خانومم میگه: تو که این فیلمو هزار باره دیدی!طبیعت


علامه شیخ محمدتقی شوشتری

علامه شیخ شوشتری از اون آدمای خوب روزگار خودش بوده که بیشتر به نسل من می خورد. متولد 1281، و متوفی 1374. از اون شخصیتایی که از خودمون میپرسیم، هنوز هم زمان ما وجود دارن؟ در زمان منکه بودند، مثل آیت الله بهجت و همین علامه شیخ شوشتری خودمون.

یکی از چیزهایی که در مورد این علامه خیلی مورد توجهم قرار گرفت، نحوه نوشتن کتابهاش بود. اولین کتابی که شیخ شوشتری نوشت (قاموس الرجال)، به صورت پاورقی و دستنویس کناره های کتابی دیگر بود. بعد از اینکه آن رو نشان حاج شیخ آقا بزرگ تهرانی میدهند، بهش میگن اینکه در حاشیه نوشته‌ای کتاب جدایی نیست. کمی بعد، همون دستنویس ها رو به صورت جدا می نویسد، و کتاب درست میشه. البته، کتاب بعدا به قدری جامع و کامل میشه که در 11 جلد نوشته میشه، سه جلد هم مستدرک اون بوده.

از چیزهای جالبی که در مورد شیخ شوشتری خونده ام، قرآن دستنویسش بوده. شیخ شوشتری، یک قرآن دستخطی همیشه همراهش بوده که خودش پاورقی های زیادی روی اون نوشته بوده. اولین بار هم که کتاب رو میخره، میبینه کاغذهای اولش با خمیری به هم چسبیده ان. کتاب رو میده با دقت باز میکنند و میبینن، خانومی اون کتاب رو با دست خط خودش نوشته. و جالب اینکه این کتاب، اون زمان میشده نسخه 74 دست خط اون خانم. زمانی که خیلی از ماها، قرآن رو به زور به یک دور و یاچند دور ختم هم نمیخونیم، قرآنی به دست شیخ شوشتری میرسه که برای دور هفتاد و چهارم رونویس دستی شده.

این عالم گرانقدر، خصوصیات خوب زیادی داشته، از جمله این که بسیار شنا می‌کرده، اهل پیاده روی و ورزش بوده، و پس از فوتش نیز باقیات الصالحات خوب زیادی برجای گذاشته، که یکی از آن ها منزل مسی ایشون هست که به عنوان کتابخانه الآن به آستان قدس رضوی اهدا شده.

 

ایشون در طول عمر گهربارشون آثار متعددی داشته ان که از جمله آن ها میشه به قاموس الرجال، الاخبارالدخیله، الاوائل، و قضاء امیرالمومنین اشاره کرد.


یوزپلنگ

نوروز 99 هم اومد. خیلی خوشحالم که یک 3-4 روزی تعطیلات عید را هوای سالم تری نسبت به بقیه روزها داریم. تاحدی راضی کننده است ، و حال و هوای 4-5 سال پیش رو تداعی میکند.

دیگر اینکه چند روزی هست نمیتوانم فکر این بیمارانی را نکنم که الآن به ویروس کرونا مبتلا شده اند. یک بار فکرم میرود قم و میگویم الآن تو بازار ، چطوری مردم با ترس از پلیس میروند بازار و فکرشون درگیره که یک وقت به دلیل بیماری یکی دیگه دستگیر نشوند . باز یک بار دیگر فکرم میرود سمت نوجوون های این خانواده های سخت گیر که بقدری پدر و مادر براشون مهمه که اگر بچه بیماری بگیره درمان نشدنش اولویت دارد ، حتی اگر کمی هم زنده باشد. فکر است دیگر ، به هر سو می رود. گفتم بیماری ، یاد یکی از برنامه های مستندی افتادم که چند وقت پیش ، خیلی جوان بودم پر میکردیم. در مورد درمان بیماری هایی مثل بیماری چشم و دیابت که به کبد مربوط میشه ، روی حیوانات زیاد امتحان میکنن. البته، برعکسش هم هست، یک وقت میبینی ، ماها یک بیماری کبدی مشترک با حیوون داریم، و مثلا نسل در حال انقراضی هم هست ، میخوایم درمانش کنیم. خود من چند وقت پیش تو یک برنامه مستندی بودم . یک پلنگی یه ضایعه مغزی مشابه بیماری های ما داشت که با داروهای ما درمان شد. تو برنامه به پلنگ کاهو و سبزیجات زیاد می دادیم تا حالش خوب شه. البته ، در حال انقراض هم بود و اگر آب زرشک هم داشتیم اون موقع بهش میدادیم.

گفتم برای درمان بیماریهامون رو حیوانات امتحان میکنیم. این حیوون معمولا سگ هست. هرچند که در همین یک کار هم مستندسازی مثل من کراهت داره دارو رو حیوون امتحان کند. البته، علم پیشرفت کرده و این روزا قبل از اینکه داروها رو حتی قبل از اینکه روی حیوانات امتحان کنن ، تو محاسبات کامپیوتری دنبال عناصر سمی دارو میگردن تا اون داروهایی که عوارض زیادی دارن ، دور انداخته بشن ، و اصلا استفاده نشن، نه در حیوان و نه در مورد انسان

 

 


کهکشان

برنامه ای امروز از شبکه مستند پخش شد که داغ دلمو تازه کرد. یه برنامه بود به اسم این کوچه بن بست نیست». نشون میداد طرف برای پر کردن چند دقیقه برنامه که ما فکر میکردیم ماست مال بوده و از دوستانش برای پر کردن برنامه استفاده کرده، بیش از یک سال و حدود بیست ماه، درگیر ضبط برنامه بوده. وقتی هم، اسم یکی از شخصیت ها رو آورد که عوامل تولید شبکه ها در اختیارش بگذارند، پیداش نمیکنند و گیرش نمیاورند، تا اینکه اتفاقی در برنامه پر مخاطب خندوانه، آن شخصیت پیدا می شود! در برنامه خندوانه، آن شخصیت از اتریش دعوت میشود، و بدین ترتیب تکه ای از برنامه این کوچه بن بست نیست، با برنامه خندوانه پر می شود.

این روایت کسی است که برنامه ضبط شده و قبلا سفارش داده شده و پر کرده است و بعدا با زحمت فراوان به نتیجه رسیده است.

نکته این داستان این است که وقتی این بنده خدا درخواست داد برایش جور نشد و پیدا نشد، ولی برای رامبد جوان جور شدو پیدا شدو پرمخاطب ضبط شدو تموم شد. اگر هم مستندساز، این برنامه رامبد رو اتفاقی نمیدید، برای بازپخش اون تیکه از برنامه خندوانه هم نمیتونست ازش استفاده کند. اصلا هم که کلا نباید توقع میداشت که اتفاقی کسی بیاد و بگه این کاراکتر که تو دنبالش میگشتی، حالا ما یک سوال ازش میپرسیم و تو هم بیا و یک سوال بپرس. نه، خدا فقط در این حد کارش را راه انداخت که اتفاقی از طریق تلویزیون، برنامه پخش شده را ببیند!

من از همون برنامه مسافران» رامبد جوان هم که الآن داره بازپخشش پخش میشه هربار تعجب میکنم. یک برنامه درست کرده ان، که حالا میگم چطوری. اونوقت فقط آخرش را این شبکه نسیم میگذاره که حتما همه ببینن کارگردانش رامبد جوان (!) بوده، و تهیه کننده اش فلانی. و هیچ بازیگر دیگری هم مهم نیست! آن هم، شبکه نسیمی که اصلا فیلم کامل پخش نمیکنه، معمولا، و فقط یک تیکه ای از یک جایی، و بعد هم اونم بدون اسم و نشونی از هیچ کس دیگه ای، میگذارد.

از همون سال اولی که این برنامه پخش شد، من تشابه خاصی بین نویسندگی این اثر با نویسندگی اثری خاموش پیدا کردم که یک زمانی در سال های 89-90 به صورت ناشر مولف از طریق نویسنده ای در جامعه ای دانشگاهی چاپ شده بود. هربار، شک میکنم که نویسنده / نویسندگان آثار رامبد جوان، چطوری به این ایده های بکر خودشان دست پیدا میکنند! اگر توانستین کتاب استاد» هدی داستانی را پیدا کنید، تا شما هم تشابه اثر را ببینید.

به نظر من، این رامبد جوان و دایره اطراف آن ها، اگر گفته نشود، هستن، لااقل می شود گفت که شبه هستن. خیلی زشت، کارهای دیگران رو می چاپن و به نام خودشان در تیراژ بالا استفاده میکنن.


کهکشان

برنامه ای امروز از شبکه مستند پخش شد که داغ دلمو تازه کرد. یه برنامه بود به اسم این کوچه بن بست نیست». نشون میداد طرف برای پر کردن چند دقیقه برنامه که ما فکر میکردیم ماست مال بوده و از دوستانش برای پر کردن برنامه استفاده کرده، بیش از یک سال و حدود بیست ماه، درگیر ضبط برنامه بوده. وقتی هم، اسم یکی از شخصیت ها رو آورد که عوامل تولید شبکه ها در اختیارش بگذارند، پیداش نمیکنند و گیرش نمیاورند، تا اینکه اتفاقی در برنامه پر مخاطب خندوانه، آن شخصیت پیدا می شود! در برنامه خندوانه، آن شخصیت از اتریش دعوت میشود، و بدین ترتیب تکه ای از برنامه این کوچه بن بست نیست، با برنامه خندوانه پر می شود.

این روایت کسی است که برنامه ضبط شده و قبلا سفارش داده شده و پر کرده است و بعدا با زحمت فراوان به نتیجه رسیده است.

نکته این داستان این است که وقتی این بنده خدا درخواست داد برایش جور نشد و پیدا نشد، ولی برای رامبد جوان جور شدو پیدا شدو پرمخاطب ضبط شدو تموم شد. اگر هم مستندساز، این برنامه رامبد رو اتفاقی نمیدید، برای بازپخش اون تیکه از برنامه خندوانه هم نمیتونست ازش استفاده کند. اصلا هم که کلا نباید توقع میداشت که اتفاقی کسی بیاد و بگه این کاراکتر که تو دنبالش میگشتی، حالا ما یک سوال ازش میپرسیم و تو هم بیا و یک سوال بپرس. نه، خدا فقط در این حد کارش را راه انداخت که اتفاقی از طریق تلویزیون، برنامه پخش شده را ببیند!

من از همون برنامه مسافران» رامبد جوان هم که الآن داره بازپخشش پخش میشه هربار تعجب میکنم. یک برنامه درست کرده ان، که حالا میگم چطوری. اونوقت فقط آخرش را این شبکه نسیم میگذاره که حتما همه ببینن کارگردانش رامبد جوان (!) بوده، و تهیه کننده اش فلانی. و هیچ بازیگر دیگری هم مهم نیست! آن هم، شبکه نسیمی که اصلا فیلم کامل پخش نمیکنه، معمولا، و فقط یک تیکه ای از یک جایی، و بعد هم اونم بدون اسم و نشونی از هیچ کس دیگه ای، میگذارد.

از همون سال اولی که این برنامه پخش شد، من تشابه خاصی بین نویسندگی این اثر با نویسندگی اثری خاموش پیدا کردم که یک زمانی در سال های 89-90 به صورت ناشر مولف از طریق نویسنده ای در جامعه ای دانشگاهی چاپ شده بود. هربار، شک میکنم که نویسنده / نویسندگان آثار رامبد جوان، چطوری به این ایده های بکر خودشان دست پیدا میکنند! اگر توانستین کتاب استاد» هدی داستانی را پیدا کنید، تا شما هم تشابه اثر را ببینید.

به نظر من، این رامبد جوان و دایره اطراف آن ها، اگر گفته نشود، هستن، لااقل می شود گفت که شبه هستن. خیلی زشت، کارهای دیگران رو می چاپن و به نام خودشان در تیراژ بالا استفاده میکنن.

 

بعدا اضافه کرد: اینجا خصولتی تعریف می شود. اسما شرکت برای یک نفره، که داره به صورت خصوصی کار می کند، خودش. ولی چه جوری داره کار میکنه؟ با امکانات، تجهیزات، زمان، ساختمون، دیتا و تحقیقاتی که دولتی کرده. این دولتی هم عمویش هست در مخابرات.

نمونه اش می شود، مثلا شرکت "افزایش کاربرد پرتو" که خصوصیه. ولی جاش کجاست؟ در سازمان انرژی اتمی ایران. یک چیزی مثل خصولتی.


آلوی مستند ساز اینهنگ

یک دایی دارم که خیلی کم اجتماعیه. اون توی خونه اش هنوز با پنکه زندگی میکند و معتقد است که باغچه و گلها هوای خانه را تلطیف میکند. با وجود اینکه خیلی پیر است صدای خیلی خوبی دارد. صدایش اصلا خش ندارد. او با وجود اینکه رژیم کلمه و برنامه غذایی خوانندگان معروف را هم نداشته است صدایش انقدر خوب است. گوشی موبایل هم ندارد. قبلا یک بار در موردش اشاره کردم. خلاصه دلتنگش شدم و رفتم به دیدنش. او تمام جوانی هایش را اصفهان بوده است. اصفهان عملا یک شهر پر از گالریهای هنری مجانی است. داییم به من گفت: کاری از نزدیک دیدی؟ گفتم ابرو باد بلدم. وسایلش بود حتی می توانستم اجرا کنم.

دایی رفت از اتاق کاملا مرتبش رنگ و دانه های لعاب را آورد. آماده شان کرده بود. گفت میخواستم بعدازظهری با این کتان سفید روسری طرح دار درست کنم. او وقت گذاشت و با همدیگر درست کردیم. حالا گذاشتم که خشک شود. برگشتم اتاق دیدم از این میوه خشک ها برای پذیرایی روی میز گذاشته است. دیگر تعریف نمیکنم ازش. گفت: اینها رو شرکتی برایمان می آورند. شرکت های مشهد تو اون راسته نزدیک شهرک صنعتی، اونهایی که تو زمینه کشاورزی و زیست کار میکنند میوه خشک های متنوع زیادی را دارند درست میکنند. میتوانستیم کیلویی هم بخریم، اما من بسته ایش را گرفتم.

حالا من با اون منطقه شهرک صنعتی مشهد آشنا هستم. همان بچه های اینهنگ نزدیک میدان هفت خان، تو کار گیاهان دارویی و فناوریش بودند. پارک علم و فناوری که همان جا هست، چند بار رفته ام و یک چند تا شرکتش هم دیده ام. واقعا وسعت داره و تنوع قیمت. اگر آشنا داشته باشی احتمالا جنس خوب و با کیفیت و درعین حال با قیمت منصفانه ممکنه تویش پیدا کنی.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها